ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

سفر

اونقدر فکر و ذهنم مشغول هست که نیام اینجا بنویسم.مرسی که به یادم هستین

گاهی وقتا با خودم فکر میکنم من کی تصور میکردم زندگی مشترک و شخصی خودم و موارد مرتبط بخواد اینقدر مسئولیت و تعهد رو به من یادآوری کنه!

منظورم گرفتار شدن و موندن توی اجبار و سخت گذشتن نیست.منظورم اینه که نحوه گذران روزها و شبها و فکر و کارهات همه در چهارچوب خاصی قرار میگیره که خوب وقت و حوصله چندانی برای کارهای دیگه خارج از اون چهارچوب پیدا نمیکنی.

گاهی دلم هوای اون رفت و آمدهای بی غل و غش و دلی دوران دانشجویی رو میکنه...

دغدغه تمرینهای حل نشده و وپروژه های تموم نشده...کلاسای بعدازظهر ...ناهارای مامان پز آماده و خوشمزه ... یا هول هولکی... زمانهایی که مامان باباها توی سفر بودن و ما دست به کار میشدیم یه چیزی اماده میکردیم و ... یادش بخیر

حالا اصلا وقت نمیشه بهم زنگ بزنیم و احوالی بپرسیم...بگذریم

برنامه سفر به اونور جور شد.همون کادوی تولدم.تا یکی دو هفته دیگه میریم و چند روزی پیش خواهری هستیم...

خدایا با تمام ذرات وجودمون ...شکر!

نظرات 3 + ارسال نظر
ســـــــاینــــــــا!. شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 06:46 ب.ظ



همین که اوضاع خوبه خدا رو شکر

[ بدون نام ] شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:47 ب.ظ

سلام.وبلاگ واقعا زیبایی دارید
من وارد کننده برچسب های دیواری(دکوراسیون منزل) هستم لطفا به وبلاگ من سر بزنید ونظر خود را بگویید
با تشکر http://dewall.blogfa.com/

نگاه چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:26 ب.ظ

سلام

یه جایی خوندم گلایه تون را از دخترکتون

به گمانم از اون مادرایی هستی که بقول معروف زیادی به بچه گیر میدن

ازادش بگذارید ،هم خودش می خوره هم کاراشو انجام میده و هم بیشتر حرفهای شما را گوش میده

به بچه هیچ وقت سر هیچ کاری زور نگویید نتیجه بهتری می بینید

موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد