یعنی نوشتن میتونه آدمو تسکین بده؟
اونوقت تکلیف حال ۴ تا دوست که به اینجا سر میزنن چی میشه؟
اونوقت تکلیف غرور بزورنگهداشته آدم چی میشه؟
اونوقت قراره چی بشه؟منتظر همدردی هستی؟که ببینی چطور میخوان حق رو تقسیم کنن و سهمتو بدن؟
به دنبال چی هستی؟
چی رو میشه تغییر داد؟
چه تصمیمی میشه گرفت؟
چه میشه کرد؟
تکلیف راهی که با هزارامید طی کردی و تا این نقطه رسیدی چی میشه؟میشه برگشت؟کاش میشد!کاش میشد همه چیز رو برگردوند سر جاش ...
روزها و شبهای رفته...سالهای سپری شده...فداکاریها و گذشتها و احترامهای قائل شده...تنهایی های تحمل شده...انتظارهای برآورده نشده...خوابهای راحت و بی دغدغه ساعت ۱۱ شب تا صبح زود فرداش... شادابیها و طراوتهای دود شده...سفرهای به یادموندنی که قبلا بود و الان فقط خاطره شده ... رقصها و شادیها و مهمونیها و حتی پارک رفتنها و پیاده رویها و بیخیالیهایی که دیگه تکرار نشدن و اونوقتا مزه واقعیشون معلوم نبود...
یعنی چقدر قدرت و هنر(!) لازمه که بتونی وجود و شخصیت و احساس و روحیه و همه چیز یک نفر و با خودخواهی تمام بکوبی و ازش چیزی باقی نذاری جز کشوندنش تا مرز جنون...روحیه داغون...تپشهای تندتند قلب ...لرزش دستها و توان رو به تحلیلی که انگار از تموم دست و پاها و بدن داره درمیاد...
به چه جرمی؟گیریم بدترین جرمها...ولی مگر بنده خدا حق مجازات داره اونم اینجور ظالمانه!
جرمی نیست الا جرم مادر بودن...همسر بودن...شستن و برق انداختن ...پذیرفتن تمام مسئولیتهای یک خانه اعم از خرید و رسیدگی به همه امور...شاغل بودن...خواستن خواب راحت و شروع یه روز کاری دیگر از صبح زود...سر زدن به مادری دل شکسته و تنها آن هم شاید هفته ای یک بار و بعد کلی سین جیم شدن و توهین شنیدن و ... جداکردن میوه دلت بزور درحالیکه تا دستان گرمش توی دستان تو نباشند و نفس آرام و گرمش را حس نکنی و ضربان قلبش آرام و یکنواخت نباشد و از گرما و سرمای محیط خوابش بارها تا صبح مطمئن نباشی خوابت نخواهد گرفت؟
این است جرم مادر بودن....این است ثمره گذشت و تحمل به امید تغییری که هیچ وقت حاصل نشد و آنچه برسر آمد همیشه بدتر از قبل بود.
بارها راه آخر به ذهن و خیال آمده...فکرها شده...تصورها و آینده بینیها....کاش راه آخر همه چیز را تمام میکرد
تکلیف میوه دلت چه میشود؟سهم چه کسی میشود؟سهم همان غارتگران متظاهر دوست نمای الکی دلسوز که بویی از شعور و انسانیت نبرده اند و همه چیز را با زرنگی سرهم بندی میکنند؟این همه دقت و انرژی و جوانی و وجودی که صرف رسیدگیش میکنی چه میشود؟ صرف تربیتش...آموزشش...خوراکش...سلامتش...پرورشش...ارتباطاتش...تفریحش... و هزاران چیز که اینجا جای نوشتنش نیست و در دل یک مادر جا دارد...
میدانم ذوق و شوق پوشیدن یک لباس جدید...شنیدن یک حرف تازه...یک رفتار سنجیده بزرگتر از سن ...یک مطلب نو...یک اظهار نظر جالب...بچشم دیدن قدکشیدن و بزرگ شدن روزانه دخترکم و در یک کلام مادری کردنم در خق دخترکم از من دریغ خواهد شد!
خدایا خودت راهم را روشن کن تا بهتریت تصمیم را بگیرم...توانم بشدت تحلیل رفته است!
پ.ن:رجوع به سطر دوم و .... مرا ببخشید...
نگران شدم دوستم... چرا اینطوری آخه؟؟
تو که اصلا حق ندارینگران شی بخاطر نی نی مون.نمیدونم شاید اینجا بشه گفت سرنوشته دیگه...
چی شده؟؟خوبی؟؟
خوبم...عزیزم...تا خوبی رو در چی بدونیم.