ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

تابستون من

احساس میکنم هر چی اتفاق میتونسته توی عمر من بیفته این چند ماه اخیر رو انتخاب کردن: 

- سفریهویی با خواهرم و همسرش وقتی عازم جای دیگه بود و با هم سر از جنگل و هایلندهای مالزی دراوردیم. 

-  عروسی برادر یکی یدونه که چند روز آینده برگزار میشه و طبعا آرزو و انتظار عمرانه یه خواهره که عروسی و بهترین شکل شادی برادر محبوبش رو ببینه 

- اومدن خواهرک عزیز تر از جان بهر امید دیدار فامیل و عزیزان و شرکت در عروسی د حالیکه خودش واقعا برنامه های مهمی توی زندگیش داشته 

- کلی ارسال مدارک و پیگیری و ... واسه فرستادن دخترک به دیار دیگه برای برداشتن قدمی در راه پیشرفت و آینده اش و از دست دادن فرصت اعزامش.تازه دیروز ویزاش رسیده در حالیکه خواهرک ۴-۵ روزه از اونجا اومده و قرار بوده یک ماه با هم باشن و بعد با هم برگردن ایران(دستشون دردنکنه واقعا...) 

- تلخترین اتفاقات و لجبازیهای بچگانه و کوته بینانه و بدبینانه همسر در روزهایی که میتونست با حضور خواهرک و آماده شدن برای برگزاری جشن برادر، کامم شیرین باشه... الان عین زهره.باورتون میشه نه لباس خاصی تهیه کرده ام نه آرایش و موی خاصی منظور کرده ام و نه آمادگی ذهنی دارم.اینجاس که هی با خودم فکر میکنم :بابا...من همین یه برادر رودارم.اونم یه بار ازدواج میکنه.این ماجرای تلخ ادامه داره........ 

- فروش خونه و بلوکه شدن مبلغ اولیه ای که دریافت کردم و الان ۵ ماهه در اختیارم نیست.خدا میدونه سر اعتمادی که من به یه نفر برای یافتن خونه متناسب با شرایطم داشتم و همش تبدیل به سوء استفاده شد و هنوز هم به من برنگشته چقدر اذیت شدم... 

بگذریم  

حتی ذوق و شوق لازم برای سپردن دخترک به مدرسه و کارهای پایانی ثبت نام و روپوش و لوازم التحریر رو در خودم نمیبینم. 

وزن ۱.۵ رفته بالا.ورزش نمیکنم.همین

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد