ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

زنده باد تنوع

امروز یه آزمایش خون دیگه...جوابش خیلی مهمه... 

افکارم اونقدر درهم شده بخاطرش 

دلم خیلی چیزها میخواد و همسری عجیب میفهمه تا نگاهم خیره میشه به جایی یا کلام کوتاهی بزبون میارم میفهمه که وجود تنوع چقدر لازمه در زندگی من  .این وقتها فقط بهم میگه تو هیچی ات نیست فقط تنوع دلخواهتو لازم داری!  

و چقدر راست میگه.  

و اما این تنوع میتونه یه جابجایی در چیدمان وسابل خونه باشه تا سفر به جزیره طلائی یا یه کشوری که هنوز معلومش نکردیم.

خط چشم

یادم نمیاد آخرین بار کی خط چشم کشیدم.ماه پیش ... نه مطمئنا قبل ترش بود. 

وای... یعنی دو ماه پیش .بازم نمیدونم .فکرم به جایی نمیرسه! 

بابا ناامید شدم از خودم.هرچند چشمام نیازی به خط ندارن ولی تنوع رو همیشه دوست داشتم. 

دیروز اما این خط رو کشیدم و رفتم سراغ سایه محبوب هدیه خوهرزاده که ترکیب ۴ رنگ  فوق العاده اس.یه رنگ سبز انگوری-کاهویی-فسفری داره (مدیونین این رنگ رو  به نام خودتون ثبت کنین چون از من شنیدین!) که وقتی روی پوست پخش میشه واقعا زیباس! 

یاد یه هنرپیشه قدیمی افتادم که داشتم خاطراتشو میخوندم نوشته بود وقتی بیحوصله و کسل میشم و از همه چی بدم میاد میرم سراغ لوازم آرایشم.به جون خودم برای من که جواب میده.

سبزی خورشی

دیروز با همسری و دختری از باغها و زمینهای کشاورزی اطراف شهر سردرآوردیم و با دیدن تابلو و دست نوشته های سبزی خورشتی و آشی یادم افتاد فریزر نیاز مبرم به این مهم داره و چشمام از خوشحالی برق زد که امروز تعطیله و 10-15 کیلویی میتونم بخرم و پاک کنم و بشورم و بعد ببرم برای خورد کردن و نهایتا سرخ کردن و بسته بندی و جاسازی در فریزر.لذا خرید انجام شد.

عادت بد من اینه که نمیذارم هیچ قلم کالایی به آخر برسه و مجددا خرید کنم.از مواد غذایی و خوراکی بگیر تا بهداشتی و ...  علتش هم اینه که دوست دارم همیشه  همه چیز در خونه موجود باشه هم برای خودمون و هم برای کسی که سرزده و مسافرگونه به خونمون میاد آمادگی داشته باشم.خلاصه در همین زمینه معمولا پیش میاد  از استراحت و تفریح مورد انتظار روز تعطیل صرفنظر کنم ولی چنین اقدام  مهمی انجام بشه.حس خوب اتمام کار و تامین اون مایحتاج جواب خستگیمو میده.

خلاصه که دیروز سریع توی ذهنمون دو دو تا چهار تا کردیم و دلو زدیم به دریا و صندوق عقب رو پر از سبزی کردیم و راه افتادیم.

وقتی توی ذهنمون دو دو تا چهار تا میکردیم اصلا به فکرمون نرسید یعنی اهمیت ندادیم که:

-     - ما یعنی من و دخترکم 2-3 روزه سرمای بدی خوردیم و من باید با این بدن بی حال و کوفته که انگار از تمرین سنگین ورزشی برگشتم باید به اونم رسیدگی کنم.

- -  -   ناهار نداریم و همسری فوق العاده به غذای عالی و مقوی علی الخصوص روز تعطیل اهمیت میده و اصلا و ابدا نمیشه چیزی خلق کرد و راضیش نمود.

--     - اون روز از ساعت 6 صبح با سردرد بدی بیدار شدم و داروی دخترک رو دادم و همون موقع برای بدنگذروندن روز تعطیل یک عدد ژلوفن خوشگل 400 انداختم بالا و صد البته این مسکن برای من اصلا کارساز نیست.همون استامینوفن بهتره انگار. از شما چه پنهون تا غروب سردرد و بعضا حالت تهوع هی خودنمایی کرد توی وجودمون و نذاشت ازش غافل شیم.

خلاصه از زور ناچاری و تنهایی (خواهش میکنم خودتونو کنترل کنید و اصلا برای من گریه نکنید!)

ساعت 5 و نیم عصر تازه شروع کردم به کار و اواسط کار مامان خوبم هم ملحق شد به ما و تا ساعت 12 شب  این پروژه ادامه داشت.خدا پدر همسری رو بیامرزه که  در امر شستشوی ظروف و آماده کردن چای عصر و شستشوی سبزیها نقش بسیار فعالی ایفا کرد.انگار دلش سوخت برام چون اولش گفت هیچ رقمه روی من حساب نکنی ها!

البته هنوز سبزیها خورد نشده ان و معلومه که امروز من باید چه کار مهمی انجام بدم.نه؟!