خواهر خوب و نازنین و بااراده من...خیلی قدر تو رو میدونم.دیروز چقدر آرومم کردی.هرچند من بسیار درمونده و شکسته بودم.اون حرفها رو بهم زدی و راهها رو نشونم دادی تا بتونم تصمیم قطعی و درست بگیرم و مطمئن باشم و تغییر در خودم ایجاد کنم
دیگه از سردرد و سنگینی و سکون خبری نبود سه چهار ساعت بعد از اینکه تو بهم امید دادی.خواب خوبی کردم و دوش گرفتم با دخترم...
هر دو کاملا سبک بودیم و در کنار مامان روزمون راحت و سبک به اخر رسوندیم.
ازت ممنونم
و آرزو میکنم همیشه خودت بی دغدغه و در کمال آرامش و سلامت زندگی کنی
یادم باشه به واژه مادری یه تعریف دیگه اضافه کنم:
مادری یعنی اینکه اگه یه نفر به ناحق و ناروا دلتو شکست و جلوی پاره تنت بهت بد و بیراه گفت و حرمتتو از بین برد و توهین کرد و کلماتی بکار برد که خواستی هیچوقت بچه ات شنونده اونها نباشه اونم از زبون پدرش...بتونی سکوت کنی و جواب ندی و بگذری...اونقدر که جگرگوشه ات بیاد دست بندازه دور گردنت و خودشو هی بچسبونه بهت که یه وقت احساس تنهایی نکنی و بهت بگه بیا ساک لباسمونو برداریم و بریم خونه مادربزرگ و همش اونجا بمونیم و خونه رو بذاریم تنها براش بمونه...
هی نازت کنه و دست نرمشو بکشه روی لپهات...در آخر ازت بپرسه مامان؟...چرا جواب ندادی؟.....بلد نبودی؟....من اگه بهم بگن بی ادب میگم خودت بی ادبی.من نیستم...تو هم باید جواب میدادی....!
و تو ...با تمام عشقی که بهش داری و بخاطرش تحمل میکنی و زندگیتو معنا میده به این فکر میکنی ...مگه من الان چه کاری میتونم برای مادرم بکنم وقتی اون تمام جوونی و حق خودش رو گذاشت به پای ما...و این بچه بعدها برای من چی میخواد بکنه...و بعد یادت می افته که برعکس خیلی مادرها که بچه رو برای خودشون تربیت میکنن تو هیچ وقت چشمداشتی نداری که روزی بخواد عصای پیریت بشه و بهت برسه.تو فقط وسیله ای بودی برای ورودش به این دنیا و رسیدگی و تربیتش.چون خدا خواسته اون باشه و زندگی کنه
که تو فقط و فقط از خدا میخوای که تو رو محتاج هیچکس نکنه و همیشه سر پای خودت باشی...آمین!
دیروز توی باشگاه ورزشی از کنار دوتاخانم رد شدم که از توی ساکم چیزی بردارم و این مکالمه رو شنیدم که یکیشون از درد درون پاش مینالید(این خانم سنگین وزنه نسبتا) و میگفت انگار داخل پاهام وزنه به چه سنگینی بستن و ....
خانم دومی که از مشکلش خبر داشت بهش میگفت بخاطر همون فقر آهنته که این حس رو داری.اشتباه کردی اون داروهاتو قطع کردی
داروی این خانم آمپولهایی بود که از طریق سرم تزریق میکرد و گوبا مدتی اونها رو کنار گذاشته بود و البته که برنامه غذایی مرتبط با این کمبودی که توی بدنش بود کاره ای نبود و فایده چندانی نداشت.
راه که افتادم تا از باشگاه بیرون برم باز مکالمه دوتایی اونها رو شاهد بودم
همون موقع اونقدر از خدای خوبم تشکر کردم که چنین دردها و مشکلاتی در وجود ماها نیست که حد نداره.حتی تمام دیروز توی این فکر بودم که اگه گاهی بدنم بابت کارها و امور خونه و کمبود استراحت خسته و کوفته باشه معنیش اینه که سلامتم و میتونم و قدرت دارم خیلی از کارهای فیزیکیمو انجام بدم و نیاز به کسی ندارم و بعد از انجام دو سه تا کار کوچیک مثل خیلیها از پا درنمیام.
خدای خوبم شکر...شکر...و باز هم شکر و متاسفم که توی ۳۷ سالگی به عمق این نعمت و لطف بسیار پرارزشت پی میبرم که چه بدن محکم و سالمی به من ارزانی داشتی که معمولا با دکتر و دارو بیگانه است.الهی شکر...
پ.ن۱:نگین چقدر فضولی...به گوشم خورد
پ.ن۲:برای تمام بیمارا آرزوی سلامت دارم