ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

امسال،پارسال

امسال اصلا آبلیموی خونگی نگرفتیم

سراغ سبزی خورشتی نرفتیم مبادا  دلمون بخواد و گرفتار شیم

کرفس و ذرت که دیگه پیشکش

لواشک هم که قصد داشتم درست کنم نمیدونم کی نسل آلوها وراومد و تموم شد

ترشی هم که پارسال این موقعها چندجورشو تهیه کرده بودم بی خیال شدم

میوه خشک هم که فعلا حسش بوجود نیومده تا ببینم تکلیفم چیه

تازه پارسال میخواستم رب گوجه خونگی هم درست کنم که دیدم دست تنهام و گوجه فرنگی خوب گیرم نیومد

دیگه....

توی فریزر رو هم مایل نیستم بشدت گذشته هی پر کنم.هر وقت چیزی در شرف تموم شدن بود میگیرم. 

آخه .....

هنوز از پارسال آبلیمو داریم.هروقت تموم شد از همین آماده ها میخرم

هوس قورمه سبزی هم که کردیم از همین کلبه های سبزیجات، سرخ شده شو میخرم

کرفس هم انصافا تازه اش مزه میده.دو سه هفته پیش خورش محشری با کرفس تازه درست کردم همه برگ و ساقه ها رو با میکسر جی پوینت محبوبم که خیلی راحت میشه استفاده کرد و شستش، یکدست خورد کردم و .... عالی شد

ذرت هم هروقت دوست داشتیم کنسروش هست دیگه.....

هرچند مامان امسال لواشک ترش و خوشمزه ای درست کرده اما افسوس لواشک خودمو میخورم که امسال محال بود ازش ببخشم و همه شو میخواستم بذارم واسه خودمون

ترشی هم از پارسال هنوز مونده ضمنا در کنارش هم بندری محبوب آماده میخریم

اما با دیدن سایت شف طیبه  بسرم زده چندکیلو گوجه فرنگی خشک/پوره کنم و برای زمستون توی غذاها استفاده کنم.هیچی جایگزین مزه اصلی و ترش گوجه نیست

پ.ن:آدم بشو نیستم من .نه؟!

مشاوره

گاهی وقتا خیلی توصیه ها به دیگران میکنی که بدرد میخورن و راهگشان ولی وقتی نوبت به خودت میرسه اقرار میکنی که نمیشه کاری کرد 

منطق و درستی اگه همیشه باشه که مشکلی توی هیچ جا پیدا نمیشه. 

خیلی وقتا میدونیم داریم اشتباه میکنیم.داریم از وظیفه خودمون شونه خالی میکنیم ولی.... 

نمیدونم چرا ما آدمها اینقدر خودخواه میشیم و تازه طلبکار هم هستیم!!! 

یعنی مرکز مشاوره میتونه بدر بخور باشه!؟

روزمره ۱

 برای اولین بار در عمر زندگی مشترک کیک درست کردیم.(مدیونین اگه تعجب کنین!)اونم به دستور دخترک .مطابق با چیزی که توی سریال آن شرلی دیده بود و عشق میکرد.ما هم دلو زدیم به دریا و میکسر رو دادیم دستش و نتیجه ..ای بدک نشد.البته فر روشن نموند و دیدیم فایده نداره .گذاشتیم توی مایکرو فر که طبعا کمی خشک تر شد که اونم راه داره.ولی مزه اش رضایتبخشه. 

  دیگه اینکه خیلی از تجهیزات خونه رو خریدم و تقریبا آماده ان برای نصب.نقاش هم از هفته آینده مشغول میشه ایشالله.گوش شیطون کر و چشمش کور.....  

 کارها و مسئولیتهای خونه و بچه داری داره اذیتم میکنه.دخترک رو خودم میبرم مهد.بچه اس دوست داره هنوز بخوابه صبح به اون زودی.ماشین مامان دست منه بخاطر همین کار.بدو بدو با کلی ترفند و قربون و صدقه آماده اش میکنم و دست و روشو میشورم و لباسهای متنوع تنش میکنم.اخر سر هم موهاشو آروم و زیبا براش درست میکنم.میشه عین دسته گل...عین یه فرشته(اککککهی از این مادر خود شیفته....)راه می افتیم بطرف مهد.عین یه خانم میشینه روی صندلی عقب ماشین.نه عین یه دختر تین ایجر کوله اشو میندازه دوشش...کلی ذوقشو دارم.عجیب لباسها و جوراب و کفشها رو با هم ست میکنه.چیزی رو که دوست داره بپوشه میگرده تا یه نقطه اون رنگ دلخواهشو توش پیدا کنه..... عالمی داره این بچه...میرسمونمش مهد.اما دیرم شده .کله ام داره میپکه(هیچ لغتی که منظورمو بیان کنه تا این حد سراغ ندارم) خیابونا غوغاس.پره از سرویس مهد بچه ها...کارمندا... تند تند میرونم تا زودتر برسم..تا به مرحله نگاه خاص مافوق نرسیده باشه که تاخیرمو بروم بیارن.دعا دعا میکنم صبح اول وقت کسی با من کار نداشته باشه....بالاخره میرسم.احساس میکنم رگهای گردنم که کله مو به بدنم وصل میکنن در حال انفجارن.میدونم تعادل هورمونی بدنم با این حجم استرس کاملا بهم ریختس...اگه فشارخونی بودم فکر کنم فشارم چیزی توی مایه های 20بود.این یه گوشه از برنامه صبحگاهی منه .بقیه اش باشه برای پست بعدی.....