ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

چه باید کرد؟

یعنی نوشتن میتونه آدمو تسکین بده؟ 

اونوقت تکلیف حال ۴ تا دوست که به اینجا سر میزنن چی میشه؟ 

اونوقت تکلیف غرور بزورنگهداشته آدم چی میشه؟ 

اونوقت قراره چی بشه؟منتظر همدردی هستی؟که ببینی چطور میخوان حق رو تقسیم کنن و سهمتو بدن؟ 

به دنبال چی هستی؟ 

چی رو میشه تغییر داد؟ 

چه تصمیمی میشه گرفت؟  

چه میشه کرد؟ 

تکلیف راهی که با هزارامید طی کردی و تا این نقطه رسیدی چی میشه؟میشه برگشت؟کاش میشد!کاش میشد همه چیز رو برگردوند سر جاش ...

روزها و شبهای رفته...سالهای سپری شده...فداکاریها و گذشتها و احترامهای قائل شده...تنهایی های تحمل شده...انتظارهای برآورده نشده...خوابهای راحت و بی دغدغه ساعت ۱۱ شب تا صبح زود فرداش... شادابیها و طراوتهای دود شده...سفرهای به یادموندنی که قبلا بود و الان فقط خاطره شده ... رقصها و شادیها و مهمونیها و حتی پارک رفتنها و پیاده رویها و بیخیالیهایی که دیگه تکرار نشدن و اونوقتا مزه واقعیشون معلوم نبود...  

ادامه مطلب ...

بابا...22 خرداد 1379

22 خرداد که بیاد 13 ساله که بابا از دنیا رفته.عجیبه که هنوز باور نمیکنم رفتنش رو .انگار تمام اون برنامه های خاکسپاری و تدفین و ترحیم و مسجد و تسلیتها توی یه فیلم سینمایی بوده و خودش هنوز توی خونه حضور داره. 

ادامه مطلب ...

5شنبه بیمزه

5شنبه من سر کار بودم و همسری خونه نشین و دخترک هم تا نیمه شب قبلش با بابا رفتن دوچرخه سواری و تا نزدیک ظهر لالا بودن

امروز با هم آشپزی کردن و قراره به من مرغ سوخاری بدن.مرغو از دیشب آماده کردم و توی شکمشو پر از پیاز و سیر و فلفل دلمه کرده بودم.دلتون نخواد عزیزان!

خوب حسودیم شد از این دونفره بودنشون با هم