ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

یادآوری

چند شب پیش وقتی هرکسی قصد داشت یه ترانه قدیمی و خاطره انگیز خودشو بخونه وقتی دیدم از اون همه ترانه ای که همیشه زمزمه کردم و باهاشون زندگی کردم چیز زیادی یادم نیست و توی شعرهاشون میموندم واسه خودم خیلی دپرس شدم و جا خوردم.حالا باید تمام اونها رو برای خودم یادآوری کنم

یه روز بد

یعنی اگه بگم دیروز یه روز سخت بود برام و بد گذروندمش ناشکرم؟

تولدم مبارک

مینویسم تا یادم بماند تولد امسالم چگونه گذشت؟ 

راهی منزل مادرهمسر شدیم که البته از ساعت ۷ شب دعوت شدم و دخترک توسط پدر به اونجا برده شده بود. 

ساعتی بعد همسری با کیک و شمع از راه رسید و با سرعت کیک را در یخچال جاسازی کرد و بعد از شام و درحین دیدن برنامه آکادمی موسیقی خواننده عزیز کیک را برام آوردن و شمعها روشن شد.پیشنهاد دادم یکی از رقمها کافیست و روی کیک را روشن میکند درحالیکه  همسری میخواست با جابجا کردن رقمها کلی ما را بالا ببرد!بهرحال حکایتی بود فروبردن این شمعهای ۳ و ۵ در کیک که همزمان دخترک هم با انگشت کیک را مزمزه میکرد.امسال این جشن کوچیک را مهمان مادرهمسر بودیم و از اینکه برای اولین بار از ورودم به این خانواده اینگونه مرکز توجه بودم راستش کمی سخت بود! اما ته دل از شاد کردنشان خوشحال بودم.

برگشتیم خونه خودمون.خوشحال بودم تا حد زیادی و توقعی بابت کادو از همسری به یادم نمانده بود ولی انصافا مثل همیشه جایی که توقع کاری یا برخوردی را ازش ندارم غافلگیرم کرد و سروپرایز شدم.۷ شاخه ژربرای زرشکی فوق العاده شیک با دوتا گیره کفشدوزک که مبلغ قابلی را حمل میکردن شد هدیه ۳۵ سالگی من!خوش باشین