ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

آدامس

هر چی گشتم توی کیفم پیدا نکردم 

دلم آدامس میخواد از اون ریلکسهای نعنایی که باکسی میخرم و همشه توی کشوی میز آرایشم هست 

یه وقت فکر نکنین از اوندسته آدمهام که همیشه دهنش در حال جنبیدنه.حتی از اون آدمهایی هم که متوجه میشی آدامس توی دهنشونه یا باهاش صدا درمیارن و تق تق میکنن بشدت متنفرم 

همونطور ساده و آروم  و معمولی می جووم 

خلاصه که اان دلم خواست 

پ.ن:یعنی حتما باید خیلی چیزای مهم نوشت توی وبلاگ!؟

بهله برون

نمیدونم چه خبره هی فرت و فرت بله برون دعوت میشیم...بابا صبرکنین یه کم... 

البته هفت سال پیش ما هم در چنین روزهایی بله گفتیم... 

یادش بخیر 

2 آبان که بیاد...البته اون سال عید فطر بود...سالگرد عقد ماست

زندگی روی غلتکه...دخترم مدرسه میره.خودم هم مشغول کارم هستم.همسری هم گرفتار مسئولیتهای کاریه. 

خبری از تنوع نیست...روزها و شبهایی مثل هم... 

نظافت تموم ناشدنی و خریدهای خونه و ...دیربرگشتن از کار و زود شب شدن 

تنهایی من و دخترک....تنهایی...تنهایی تا ساعات طولانی.... 

طولانی شدن یه سری کارهای ریز باقیمونده از تغییرات ظاهری خونه و حرص خوردن من که مگه قراره تاکی طول بکشه که مثلا والان پرده نصب بشه...  

دغدغه شام شب سر وقت که دخترک بخوره و بتونه زودتر بخوابه برای فرد صبح و شروع مدرسه و ناهار فردا... 

و باز تنها موندن...خرید کردن...چای عصر خوردن...شام خوردن...خوابیدن 

هیچوقت فکر نمیکردم دوران تاهلم اینقدر تنهایی توش باشه... 

چقدر دلم واسه اون روزهای بیخیالی و گردش و مهمونی و خیابون رفتنها تنگ شده. 

انگار یکی منو محکم گرفت و درآورد و کوبوند به این روزها که ....بفرما تحویل بگیر ...این سهمته... 

خدایا شکر 

زندگی روی غلتکه 

خورشید با مهربونی و داغی میتابه 

من چه غمی دارم!