ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

احساس مادربودن

-          غروب روز جمعه که داشتیم بفرمائید شام رو میدیدیم و بعد یهو زدیم توی فاز عکسای کیش که من تا حالا عکسای دوربین همسفرمونو ندیده بودم و دیدم اون موش موشی من که روی نیمکت توی اسکله جدید لم داده توی بغلم و چسبیده بهم و یادم افتاد یکریز ازمون میخواست بذاریم بره توی دریا و بعدش بخوابه توی شنهای ساحل ولی اون ویروس لعنتی کلی اذیتش کرده بود و اولین آمپول عمرشو توی جزیره تجربه کرده بود و ما نمیذاشتیم بره دلم هری ریخت پایین

-          غروب روز جمعه که یهو تصمیم گرفتیم با (ف) بریم کیش و من گفتم این بار دخترک رو نمیبرم چون هم خودش اذیت میشه و هم من، وقتی شنیدم اون حادثه دلخراش سقوط هواپیمای مسافری رو  دلم هری ریخت پایین

-          حالا با خودم میگم محاله لحظه ای خودم رو از دخترکم دریغ کنم و تنهاش بذارم.مگه واجبه؟

-          یکی بگه چیکار کنم من با این حس قلمبه مادربودنم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد