- غروب روز جمعه که داشتیم بفرمائید شام رو میدیدیم و بعد یهو زدیم توی فاز عکسای کیش که من تا حالا عکسای دوربین همسفرمونو ندیده بودم و دیدم اون موش موشی من که روی نیمکت توی اسکله جدید لم داده توی بغلم و چسبیده بهم و یادم افتاد یکریز ازمون میخواست بذاریم بره توی دریا و بعدش بخوابه توی شنهای ساحل ولی اون ویروس لعنتی کلی اذیتش کرده بود و اولین آمپول عمرشو توی جزیره تجربه کرده بود و ما نمیذاشتیم بره دلم هری ریخت پایین
- غروب روز جمعه که یهو تصمیم گرفتیم با (ف) بریم کیش و من گفتم این بار دخترک رو نمیبرم چون هم خودش اذیت میشه و هم من، وقتی شنیدم اون حادثه دلخراش سقوط هواپیمای مسافری رو دلم هری ریخت پایین
- حالا با خودم میگم محاله لحظه ای خودم رو از دخترکم دریغ کنم و تنهاش بذارم.مگه واجبه؟
- یکی بگه چیکار کنم من با این حس قلمبه مادربودنم!