ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

دیروز بد

دوست ندارم اینو باور کنم که روزهای خوب و بد داریم.باید همه روزها رو خوب بدونم ولی یه وقتایی اتفاقاتی می افته که همش بد و ناخواسته اس با درجه های مختلف .یعنی دوست نداری اونجوری اون اتفاقات رو تجربه کنی 

دیروز بعد از کار اداره موقع برگشتن خواهان یکی از پرونده ها که ساعت ۴ قرار دادگاه داشتن زنگ زد.منم کیف دخترک بدست از مهد داشتم میومدم بیرون و بنا به خواستش  باید از سوپری روبرو حتما چیزی بخرم براش و آژانس هم منتظر دم در و ... تصور کنین منو خواهش میکنم!!! 

البته که من نمیرسیدم نظریه قطعیمو توی پرونده اعلام کنم چون مستندات ارسالیشون ناکافی بود.رفتم خونه. ساعت ۵ از دادگاه تماس گرفتن گفتم باید برم برای بازدید تا ۲-۳ ساعت دیگه

قلب یخی ۵و۶ رو دیدم .با وجود حذف ناخواسته دیدن فیلم های مورد علاقه از زندگیم چون واقعا نمیرسم و همیشه کارهای مهم تر وجود داره. 

قرار بود خاله بعد از ساعت ۵ بیاد و دخترک رو به پارک ببره و اصلا بعد از ظهر نخوابید.و این برنامه هم موکول شد به ساعت ۷ شب و کل این مدت رو به حال انتظار بودم که بتونم به قرار کارشناسیم برسم.از همسری هم دراین مواقع هیچ کمکی برنمیاد و سنگر شرکت رو سفت میچسبن چون هنوز کار داره و نمیاد خونه و بنده باید هی حرص میل کنم بابت کارهای که دوست دارم ولی بخاطر دخترک نمیتونم بهشون بپردازم(کلاس ورزش-زبان و خرید مایحتاج روزانه...) 

ساعت ۷ شب منم میرم برای بازدید تا حدود ۸ شب طول میکشه.زنگ همسری و اعلام اینکه شارژ موبایلش در حال تموم شدنه .میگم  نون نداریم و قول اون که میره و میگیره... 

دیگه هر چی زنگ میزنم ارتباط مقدور نمیباشد... قاعدتا باید خاموش میشد.نه؟ 

میرم تاکسی میگیرم برای نیمه مسیر که تلفنی گفته  اونجا همدیگه رو ببینیم و باهم نون بگیریم و بعد هم سراغ دخترک توی پارک بریم. 

تاکسی وسط راه خراب میشه و پیاده میشیم.وسط مسیر دیگه ماشینی نیست.باید برم ایستگاه تاکسی .یه مقدار پیاده روی داره.پام ورم داره و کفشم داره اذیتم میکنه...بهم ریختم... 

محل قرار خبری از همسری نیست.تلفن هم بی نتیجه اس.تاکسی میگیرم میرسم نون نمیرسه حتی ۱ دونه.پیاده میرم یه جای دیگه.باز یه مقدار پیاده روی.کفشم بیحوصلم میکنه وگرنه پیاده روی برام غنیمته.هی تلفن به خواهری واسه تغییر مسیرش که دخترک رو بهم برسونه. 

گیج شدم و خسته و عصبانی.کلی غر میزنم توی ذلم سر همسری.لابد باز تشریف بردن منزل مامانشون.راحت و ریلکس وپاها کشیده در حال نوشیدن چای مامان پز هستن. منم که دغدغه دارم که چیزی توی خونه کمه و باید تهیه کنم. 

نونوایی دوم هم تعطیله .ناچارا میرم از سوپری یه بسته نون لواش میگیرم و پیاده میرم خونه.دخترک راضی نمیشه از پارک برگرده و هنوز به من نرسیدن.نزدیک خونه که میرسم خواهری زنگ میزنه کجایی؟ میگم دم در خونه... ۲ دقیقه دیگه میرسن.شانس نداشتم لااقل این تیکه مسیرو بااون بیام.دخترک خوابه توی بغلش.میبرمش توی اتاقش و میخوابونم. 

در حد انفجار عصبانیم... 

یعنی همسری نمیتونست از موبایل ۱ نفر به من زنگ بزنه و بگه کجاست؟ 

سیب زمینی غذا رو اضافه میکنم.قبلا ماهیچه رو بار گذاشتم و پخته که از خونه رفته بودم بیرون. 

نیم ساعت بعد همسرخان تشریف میاره.فقط جلوی خواهری آبروداری میکنم و دعوا نمیکنم باهاش.یه بسته نون لواش دستشه.اونم خریده.در کمال راحتی ولی بنده با اون مکافات  

بگذریم.فقط سرتون درد میاد و چشمتون.اون وقت میگم چرا این هورمونهای لعنتی هی داره میره بالا

نظرات 3 + ارسال نظر
مریم و محسن سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:07 ق.ظ http://salysky.persianblog.ir

آخی می فهمم عزیزم
گاهی این شوهرا یه جفت کفش میخی می پوشن پاشون و روی اعصاب آدم پیاده روی می کنن
به هر حال خوبه که به خیر گذشته

بانو سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:58 ب.ظ http://mymindowl.persianblog.ir

به نظر من این آقایون خیلی برای خودشون کار رو راحت می کنن...
البته کار درست رو اونا می کنن.. اما ما خانوم ها همش در حال حرص خوردن هستیم .. که هیچ نتیجه ای به غیر پیری زودرس نداره...

پوپک دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:47 ق.ظ http://poopaksahra.blogfa.com

آخی عزیز دلم. کاملا درکت می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد