یه دوست و همسایه قدیمی توی شهر بچگی هام پیدام کرده و دیروز زنگ زد و بنده یهو پرتاب شدم به گذشته ها...
یاد روزهای کلاس اول و مدرسه روبروی خونه و مشقهای اختصاصی که جدا از بقیه بچه ها بود
یاد لی لی بازیها و آتیش بازیها و ترس از اینکه مبادا شب بارون توی رختخوابمون بیاد و هی همدیگرو میترسوندیم
یاد اون زاجهای ترش سفید و پونه آسیاب شده که زبمونمون رو از شدت ترشی جمع میکرد و دور از چشم مامان هامون میخوردیم
یاد اون کنارهای درشت و خوشمزه درخت توی حیاطشون که مثل بارون از درخت میریختن و ریشه های بزرگش موزائیکهای کف حیاط و داغون کرده بود .
یاد اون گربه های کوچولویی که توی خونه شون جولون میدادن و دوستم با شیشه بهشون شیر میداد و بعد که بزرگتر میشدن تیکه های گوشت جای شیر و میگرفت
یاد جنگ و دربدری و رفتن از اون شهر... یه رفتن بی بازگشت...هنوز که هنوزه
یاد غربت
یاد سرما و کمبودها
همه اینها جلوی چشمامه
یاد " وضعیت سفید " افتادم . من که خیلی لذت می برم از دیدنش . کلی از نوستالژی هام زنده می شن :) جنگ با همه ی سختی هاش خاطره ی فراموش نشدنی ای هست تو ذهن دهه ی شصتی ها و پنجاهی ها . که نوجوون و کودک بودن اون زمان . به خصوص برای بچه های جنوب . خرمشهر .. اهواز .. بوشهر .. آبادان ...