ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

احساس میکنم با همین یکساعتی که عقب رفتیم کلی دلهره ها و استرسها و حسهای بد منم از بین رفت یا لااقل خیلی کمتر شد. 

یه حال عجیب توقف و سکون و رخوت کسل کننده توی روزهای آخر تابستون منو اذیت میکرد که با نبودن خواهری در کنارم و سفر مامان و نبودن برادر نزدیک و دلسوز و لجبازیهای دخترک و صد البته کار بسیارطولانی همسری تا دیروقت داشتم خفه میشدم. 

کلی هم کار آماده سازی خونه جدید رو دارم که البته خودم ساکنش نخواهم بود ولی لازمه بهرحال 

تصور کنین راه افتادم توی این مغازه ها و کارگاههای کابینت سازی و سینک و هود و رادیاتور و پکیج و .... در کمال همان حالاتی که چند خط بالا گفتم 

ولی الان بسیار پرانرژی هستم... 

وای...باشگاهم دیر میشه....بای

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد