ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

روزمره ۱

 برای اولین بار در عمر زندگی مشترک کیک درست کردیم.(مدیونین اگه تعجب کنین!)اونم به دستور دخترک .مطابق با چیزی که توی سریال آن شرلی دیده بود و عشق میکرد.ما هم دلو زدیم به دریا و میکسر رو دادیم دستش و نتیجه ..ای بدک نشد.البته فر روشن نموند و دیدیم فایده نداره .گذاشتیم توی مایکرو فر که طبعا کمی خشک تر شد که اونم راه داره.ولی مزه اش رضایتبخشه. 

  دیگه اینکه خیلی از تجهیزات خونه رو خریدم و تقریبا آماده ان برای نصب.نقاش هم از هفته آینده مشغول میشه ایشالله.گوش شیطون کر و چشمش کور.....  

 کارها و مسئولیتهای خونه و بچه داری داره اذیتم میکنه.دخترک رو خودم میبرم مهد.بچه اس دوست داره هنوز بخوابه صبح به اون زودی.ماشین مامان دست منه بخاطر همین کار.بدو بدو با کلی ترفند و قربون و صدقه آماده اش میکنم و دست و روشو میشورم و لباسهای متنوع تنش میکنم.اخر سر هم موهاشو آروم و زیبا براش درست میکنم.میشه عین دسته گل...عین یه فرشته(اککککهی از این مادر خود شیفته....)راه می افتیم بطرف مهد.عین یه خانم میشینه روی صندلی عقب ماشین.نه عین یه دختر تین ایجر کوله اشو میندازه دوشش...کلی ذوقشو دارم.عجیب لباسها و جوراب و کفشها رو با هم ست میکنه.چیزی رو که دوست داره بپوشه میگرده تا یه نقطه اون رنگ دلخواهشو توش پیدا کنه..... عالمی داره این بچه...میرسمونمش مهد.اما دیرم شده .کله ام داره میپکه(هیچ لغتی که منظورمو بیان کنه تا این حد سراغ ندارم) خیابونا غوغاس.پره از سرویس مهد بچه ها...کارمندا... تند تند میرونم تا زودتر برسم..تا به مرحله نگاه خاص مافوق نرسیده باشه که تاخیرمو بروم بیارن.دعا دعا میکنم صبح اول وقت کسی با من کار نداشته باشه....بالاخره میرسم.احساس میکنم رگهای گردنم که کله مو به بدنم وصل میکنن در حال انفجارن.میدونم تعادل هورمونی بدنم با این حجم استرس کاملا بهم ریختس...اگه فشارخونی بودم فکر کنم فشارم چیزی توی مایه های 20بود.این یه گوشه از برنامه صبحگاهی منه .بقیه اش باشه برای پست بعدی.....

وای....بوی آش رشته همسایه بغلی اومده توی خونه.دلم غش رفت

احساس میکنم با همین یکساعتی که عقب رفتیم کلی دلهره ها و استرسها و حسهای بد منم از بین رفت یا لااقل خیلی کمتر شد. 

یه حال عجیب توقف و سکون و رخوت کسل کننده توی روزهای آخر تابستون منو اذیت میکرد که با نبودن خواهری در کنارم و سفر مامان و نبودن برادر نزدیک و دلسوز و لجبازیهای دخترک و صد البته کار بسیارطولانی همسری تا دیروقت داشتم خفه میشدم. 

کلی هم کار آماده سازی خونه جدید رو دارم که البته خودم ساکنش نخواهم بود ولی لازمه بهرحال 

تصور کنین راه افتادم توی این مغازه ها و کارگاههای کابینت سازی و سینک و هود و رادیاتور و پکیج و .... در کمال همان حالاتی که چند خط بالا گفتم 

ولی الان بسیار پرانرژی هستم... 

وای...باشگاهم دیر میشه....بای